ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 2
  • بازديد ديروز : 0
  • بازديد کننده امروز : 0
  • بازديد کننده ديروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 0
  • بازديد هفته : 2
  • بازديد ماه : 2
  • بازديد سال : 5
  • بازديد کلي : 10
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 157.90.130.117
  • مرورگر : Firefox 33.0
  • سيستم عامل : Windows 7

به موقع آمدی

چهلُ پنج ساله گی،

دورانِ عجیب غریبی از عمرِ آدمی است!

به وضوح می توان احساس کرد،

که به آخرِ همه چیز رسیده یی!

یا به عبارتی،

همه چیز به یک پایان رسیده است!

دیگر کمتر خبری تو را به هیجان می آورد!

آینده برایت مثل یک خبرِبد تصور می شود!

به دلایل مغشوشی خود را مجنون احساس می کنی!

بی حوصله وُ بدبین می گوییُ می شنوی!

کم تر حوصله ی تمرکز بر مسائل ریز و درشت را داری!

گاه به اصطلاح تَقَی به توقّی می خورد

و خردک حوصله یی به سراغا می آید،

ازآن بالا بالا ها به انسا نُ تاریخ نگاه می کنی!

دیکته یی پُر از کلماتِ غلطُ پُر از خط خورده گی...

از آن جاست که می بینی،

ساکنین این کشتیِ طوفان زده که فرجامی جز غرق شدن ندارد،

چگونه با توجیهات بچه گانه حرف های درشتُ بی ربط می زنند!

آن وقت یک جوری دلِ آدم می سوزد،

به حالِ خودت!

به حالِ هم نوعانِ خودت!

به حالِ همه کسانی که

در قالبُ هییتِ انسان زندگی کرده اند

و زندگی می کنندُ قرار است که زندگی کنند...

این دل سوزی چون گردابی می چرخد

و تو را با خود می چرخاند!

تا آن جا که جز خودت!

فرصتِ به دیگران اندیشی را بالکل از دست می دهی!

به دروغ های خودت خیره می شوی!

به این که به روزها وُ لحظه هایت لعاب نظم زده یی!

من در همان دورانِ کودکی،

یه موسیقی علاقه داشتم!

از همان دوانِ کودکی،

علاقه مند به پزشکی بودم!

من از همان...

من...

حالا دلُ جرأتش را پیدا می کنی

مه به زهر خندی به دروغ های کودکانه ات لَب کج کنی!

به دنیا می آیی چون خسی بر میقات،

چون بوته ی خاری در باد !

تا روزگار سرِ تو را از کجا درآورد:

تصادف!

اتفاق!

استحکام آن همه تأکید بر راه را به آسانی زیر سوال می بری!

اگر در امتحان معلمی قبول شده بودی!

حالا به عنوانِ یک معلم،

سالهای آخرِ کارت را سپری می کردی!

می بینی میانِ این همه کوره راه،

هر کدام را که انتخاب می کردی!

تو اکنون خاطراتِ دیگری داشتی ُ موقعیتِ دیگری...

نه!عزیزِدلم!آنا!

خیلی درستُ به موقع آمدی!

در سن چهلُ پنج ساله گی!

در این پایان جز راست چیزی برای گفتن ندارم!

بی نیاز از اسم!

بی تفاوت به شهرت!

دل شکسته از شگردهای داشته های مادی!

فارغ از دل بَریُ دل دادگی!

راحت!

حالا بوته ی خار،

به معجزه ی باد به صخره زمان چسبیده است!

بله!

به احترام تو هم که شده،

سعی می کنم بر هر مسئله یی که بخواهی تمرکز کنم!

مطمئن باش جز راست چیزی از من نخواهی شنید!

برایت خواهم نوشت...

امروز چهاردهم فوریه است!آنا جان!

ساعتِ هفتُ سیُ شش دقیقه ی صبح!

قرار بود با تو روراستُصادق باشم!

نامه های اخیرم کمی کُلیُ مغشوش شده اند!

از این بابت از تو عذر می خواهم!

برای سرُ سامان دادن به این مباحث،

به ناگزیر شعاری لحنٌ جایم را عوض می کنم!

کی؟

کی؟

به گمانم این سه،سه فاکتورِ مهم حیاتِ بشری اند!

چه کسی؟در کجای دنیا وُدر چه شرایطی؟

در مبحث بودُ نبودِ چرا من به دنیا بیایم؟

چرا در این شهرُ در این کشور؟

و این شهرُ کشور به چه حسابیشرایط فرهنگیُ سیاسی اش،

فرهنگُ سیاست من می شود؟

آیا در کتب فلسفی و در مکاتبِ فلسفی که خوانده یی،

جوابی بر این سه فاکتور یافته یی؟

جبر؟

اختیار؟نه...

...سیگاری روشن میکنم و خیره میشوم به شمعی

که هوای روشن اطاق کم فروغش کرده است!

رادیو،

بارش برف در دامنه ها وُ قله ها را پیش بینی می کند!

به یادِ لاهیجان می اُقتمُ سریالِ آواز مه!

در این باره چند نامه ی مفصل برایت خواهم نوشت!

لرزان بودم ُشعله ور شدم و زآن پس خاموش!

سرانجام تب آلوده از او خواستگاری کردم،اما دیر بود!

اصرار ورزیدم و پاسخ رد شنیدم!

به خانه درآمدمُ گویی تولد دوباره یافته ام!

هر ذره یی به حیاتِ خود ادامه می داد

و بی هیچ نگاهی به من به معنای وداع از من دور می شد...(1)

.............................................................................................

1- از بوریس پاسترناک

.............................................................................................................................

خواهر جنون

آذرخش روشن می کنددره های حاشیه ی کوه را

در خیال بی لحظه یی

خیلی نیستم،

آنی می آییم ُباز دوباره خیلی نیستیم

و این خیلی زمان است!

لاهوت است!

ناسوت است!

وآن ما حتا فرصتِ خوب دیدن به ما نمی دهد!

ماهیچ گاه هم دیگر را به تأمل نمی نگریم،

زیرا مجال نیست!

این گونه است که عزیز ترین کسانمان رادرچشم به هم زدنی،

به حوصله زمانِ از یاد می بریم...

به لاهوتِ سردرد!

به ناسوتِ سردرد!

پس گره بزن سبزه یی را به نماد!

منظره ای را به تأمل نشانه کن!

تا بل سبک شوم در آن ظلمات،بر ردِ پاهای آشنایت!

در لحظه هم سفرم شو!

قانع به هر چه زمان نصیبمان کند!

روا وُ ناروا!

که این الاکلنگ فرسوده پیوسته به جاست!

تا جایی که جا مجالِ بقاء یابد!

یادت می آید، خمسه خمسه های اهواز را؟

تو وول می خوردی میانِ خونُ مهر،

با ابروانِ گره شده ات!

حفظِ کتابِ اولِ دبستان،

خوابِ آشوب تو بود!

با تعهدی که سنگینی می کرد بر دلِ گنجشکی اَت!

چون مریم،به هنگامِ حملِ عیسا وُگذر از میانِ کاهنانِ هیز!

می تابم غلیظ!

با من بیا

تشییع

پدران هوس باز

فرزندان خود رادر تقسیم ارثیه

به دردسر می اندازند!

خشمم مال تو که بزرگتری

و تکه زمینم سهم خواهرتان!

در فاصله پنجاه سال

دو زن را آبستن می کنند

ونمی شمارند بچه های خود...

اولی مرا زائید،

دومی برادرم راو سومی خواهرم ترانه را!

نترسید!

مادرم با تک دندانِ بزرگش

همه چیز را در رؤیایی نورانی تعزیف کرده است،

بر طبق اصلِ ضرورت های کهن سالِ آدمی!

این است تصویری که از مادر به خاطر سپرده ام!

نمی خندیدُ نمی گرید،چون سنگ

و در دادگاه چشم بر نمی بست!

تکرار می کردم صبر

عدالتِ حضور مرا

در مجالص رقص خواهم مُهر کرد

این دلیلِ هزار سال لگد مال شدن پاهایم است

و یک بار نیز

به اصرارِ خواستگارانش رقصیدم!

درست در روزهای از هم پاشیدگی!

من از قضاوت دلِ خوشی ندارم

و نوارِ بارِ حق را به ترانه دادم

که لبخند زدن راخوب می داند!

صادقانه ترین راویانِ ییلاق ها و قشلاق ها...

آئینه های کهنه بی خوابند!

آنان با لحن حماسی خود

و با شکوه ِحنجره شان به حماسه می خوانند

تشییع قبیله ی صورتِ من

و دیگر وارثان پدرم را!

 

ژوکوند

چشم ها را بستم،

تا فراموش کُنم نورُ تاریکی را!

خیب ها بهترین مخفی گاه،

از برای لرزش دستانند...

منُ هم راهانم،مردِ دریا بودیم!

وازثِ موجُ نهنگُ تورهای کهنه!

هر کسی چیزی داشت:

چکمه،یک جفت!

زنُ فرزند،هف تا!

روزِ آخر-که یادش به خیر!-

چشم ها را بستمُ گفتم:

دوستان!روحتان شادُ بهشت ابدی مأواتان!

جیب ها تان محفوظ!

آرزو هاتان نیز!

عکسُ چاقووُچکُ نامه وُمُشتی تخمه!

تک و تنها بودم!

میز لرزید دو لیوان به زمین اُفتادند!

جا به جا شد کسی !

وزنش از صد کیلو بالا بود

می ترسید!

از منُ آینده!

گفتمش: راحت باش!

دوستان!همه راحت باشید!

چکش و میخ فراوان داریم

و اطاق بی میخ یعنی قبر!

میخ محور ثابتِ هَر خاطرُ

هر خاطره است!

سال ها یعنی عشق!

!عشق یعنی تابلو

منُ بیتا وُ کداکُ نفرت!

منُ پروانه وُ فوجیُ طلاق!

از کُنیکا بگذر!

ساحل تلخُ و سفر!

تکُ تنها بودم،

با دریا...

دوستان!

بگذارید که روشن باشد!

لامپُ سیگارُموتور

و چراغی کم نور

که در سینه ی ما می سوزد!

دوستی در عرشه خبر از بادِ مخالف می داد!

واقعی بود حجمِ اندامُ حروفِ خبرش!

سرش از ماه بزرگتر شده بود!

روشنُ تیره وُ تار!

واقعی بودم من

چون که می لنگیدم

و کلاهم کج بود!

چکمه را عوضی پوشیدم!

همه ی دارُندارم آلوده به قیر!

دستِ من می لرزید،

چشمانم نیز!

زیرِبارانِ نگاهِ بچه ها،

پدرانِ ناچار می دانند که سکوت یعنی چه!

آش پزِ پیر به آرامی گفت:

ملوان افسرده دست!

ملوان یعنی من...

او خندید و همه خندیدند!

من به آنها گفتم:

دوستان بعد ازاتمامِ خبر،

حالی اگر ماند منم می خندم!

وال ما را خورده است

و ندانسته به دیوار ستون فقراتش میخ می کوبیم

تا بیاویزیم بر آن لبخندِ ژوکند خود را

که نمی خنددُنه خواهد خندید

تا مکرر گردد در لغت نامه ی عشق،

اَخم یعنی لب خند...

چشم ها را که گشودم ،

مُرده بودند همه

حتّا من!

کاکل

با تو،

بی تو،

هم سفرِ سایه ی خویشمُ به سوی بی سوی تو می آیم!

معلومی چون ریگ!

مجهولی چون راز!

معلومِ دلیُ مجهولِ چشم!

من رنگِ پیراهنِ دخترم را به گُل های یادِ تو سپرده ام

و کفش های زنم را در راهِ تواز یاد برده ام!

اِی همه ی من!

کاکلِ زرتشت!

سایه بانِ مسیح!

به سردترین ها...

مرا به سردترین ها برسان!

سایه

نفرینم کن

به خاطرِخسته گی بی فرجامِ لحظات

و ناگزیری ِعلم اسب از وقوع زلزله

و این ملودی غریب که ذهنِزلال پیانو را مغشوش می کند!

سر بر کوره ی خورشید می ساید زارعِ سیاه!

پنگول را به جای پنگول

جنگل را دور می زند خرس سفید

با چشم های کوچک تشنه اش،

که اسمِ اعظمِ عسل را بر درختی از جنگل حفظ کرده است!

بر ساحل این دریای نا معلوم

هزاران سنگ،

سایه در سایه هم گره زده اند!

سنگِ خاک،

سنگِ آتش،

سنگِ باد

و ریزه سنگ های شناور

که در هیأتِ انسانُ گوزن

شمال را به جنوبُ جنوب را به شمال دور می زنند!

سنگِ زمین،

سنگِ زُحل،

سنگِ زهره!

هراسِ مرغ دریایی از چیست؟

آیا هزار پولک ِبلوردر نگاهِ

 

سانسِ اول

بوفه بسته است

و دستِ من

به تهِ پاکتِ تخمه های حیرت رسیده است!

کو آجیلِ اشتغال؟

تنها دو کلاغِ روسن برایم مانده است

و یک آقاقیای تاریک

و از این دِرام

هنوز یک پرده گذشته است!

دلفین

طلوع غروب!

دمُ بازدمِ منظومه ها

و خِش خِشِ فرسایشِ سیبِ وجود،در هوای انتظار!

مومیایی است هر چه که در چشم رس است!

دانه ی الکترون

و دل دلِ کبوترگرسنه ی سوال!

نخواه!

نخواه که بدانی در صندوق چه چه پنهان کرده اند...

و نخواهی دانست!

گربه ها قادرند کلاف ها را کلافه کنند،

چون طی مسافتِ خیابانی

که کودکی شان را بلعیده است!

خو شا به حالِ ئی.تی،

که گلهای ولایتش با خار به چشمُ دلش اهانت نمی کنند

و شناسنا مه اره ماهی در یاهایش

طولُ عرض دندانهایش نیست

و هیچ گرسنه یی از دیدن تخم بلدرچین

طرح ساخت تابه نمی ریزد

و خیالِ حملِ استخوان

زیر لایه های سو خته ی پوست بو فالو

هیچ شیری را به خمیازه نمی کشاند!

جهان به کابوسی مانند است

و ظاهراََ این کابوس هو لناک

تاوان گناهِ هول ناک تری است!

و گرنه پاسخ بزغاله و ذرّتُ باران،

تیغُ دندان نبود!

این خلسه!این تحیر!

نفرینی در هیأت عادت است!

زین روست که گوییا چشم ها را به اجبار،

برای تماشا دریده اند!

خوشا به حال خرسها که زمستان خوابند!

آن آیت های حجیم

که به وصا یای نیاکان ما شبه ترند!

خوشا به حال تأمل!

به جستِ دلفینُ برگشتن به دایره ی تحیّر!

عاشقانه

شب،

شیرین!

راه!

دور!

مرگ،

دست!

ملخ،

افق!

چوب،

آتش!

تو

چون دیگی نو

در جهیزیه ی تاریخ میدرخشی!

روز،

تلخ!

راه،

دور!

مرگ،

سایه!

دره،

آسمان!

آتش

و من

چون آخرین اسکناس

در جیب یک ملوان پیر،مچا له ام!

زیباترین شعر دنیا

آب!آب!

بابا!آب!

بابا!آب...

آی باکُلاه!

آی بی کلاه...